زمينه تبليغ پس از شهادت شهدا و وقوع فاجعه و خاموش شدن احساسات كينهتوزانه و طمعكارانه و جانشين شدن احساسات رقتانگيز و پيدايش جنبه مظلوميت و حق به جانبي طبعاً بيشتر فراهم شد و در حقيقت مرحله بهرهبرداري از يك طرف و معرفي حقيقت آنچه بوده و دريدن پردههاي تاريكي كه تبليغات دروغين ايجاد كرده بود (از طرف ديگر) از بعد از شهادت اباعبدالله به وسيله اهلبيت مكرمش انجام يافت. اميرالمؤمنين (عليهالسلام) ميفرمايد: «ان الفتن اذا اقبلت شبهت و اذا ادبرت نبهت» (خطبه 91) علت اين است كه در غوغاي فتنه، انسان در آن غرق است و وقتي كه انسان در داخل جريان باشد نميتواند درست ببيند. از كنار بهتر ميتوان ديد. اين است كه زمينه روشن كردن اذهان طبعاً بعد از ختم جريان بهتر فراهم است و لهذا نقش عمده تبليغات بر عهده اهلبيت و اسيران است.
روز يازدهم جلادهاي ابنزياد ميآيند اهلبيت را سوار شترهاي بيجهاز ميكنند و يكسره حركت ميدهند، و اينها شب دوازدهم را شايد تا صبح يكسره با كمال ناراحتي روحي و جسمي، طي طريق ميكنند. فردا صبح نزديك دروازه كوفه ميرسند. دشمن مهلت نميدهد. همان روز پيش از ظهر اينها را وارد شهر كوفه ميكنند. ابنزياد در دارالاماره خودش نشسته است. يك مشت اسير، آن هم مركب از زنان و يك مرد كه در آن وقت بود. لقب بيماري براي حضرت سجاد (عليهالسلام) فقط در ميان ما ايرانيها پيدا شده است. نميدانم چطور شده است كه فقط ما اين لقب را ميدهيم. امام زينالعابدين بيمار! ولي در زبان عرب هيچوقت نميگويند: عليبنالحسين المريض. اين لقبي است كه ما به ايشان دادهايم. ريشهاش البته همين مقدار است كه در ايام حادثه عاشورا، امام عليبنالحسين سخت مريض بود. (هركس در عمرش مريض ميشود كيست كه در عمرش مريض نشود؟) مريض بستري بود، مريضي كه حتي به زحمت ميتوانست حركت كند و روي پاي خود بايسته و با كمك عصا ميتوانست از بستر حركت كند. در همان حال امام را به عنوان اسير حركت دادند.
اما سجاد (عليهالسلام) را بر شتري كه يك پالان چوبي داشت و روي آن حتي يك جل نبود، سوار كردند. چون احساس ميكردند كه امام بيمار و مريض است و ممكن است نتواند خودش را نگه دارد، پاهاي حضرت را محكم بستند. غل به گردن امام انداختند. با اين حال اينها را وارد شهر كوفه كردند. ديگر كوفتگي، زجر، شكنجه، به حد اعلا است. وقتي كه عليبنالحسين عرضه ميشود بر پسر زياد، (ابن زياد) ميگويد: تو كه هستي؟ فرمود: من عليبنالحسين ام. گفت: مگر عليبن الحسين را خدا نكشت؟
حضرت فرمود: برادري داشتم به نام علي كه مردم او را كشتند. ابنزياد گفت: بلكه خدا او را كشت. حضرت فرمود: البته خداوند جانها را هنگام مردن ميستاند... ابنزياد خشم گرفت و گفت: بر پاسخ من جرأت ميكني و هنوز توان رد بر مرا داري؟ او را ببريد و گردنش را بزنيد.
امام سجاد فرمود كه: ما دوازده نفر بوديم كه ما را به يك ريسمان بسته بودند، يك سر ريسمان به بازوي من و سر ديگر آن به بازوي عمه ما زينب و با اين حال ما را وارد مجلس يزيد كردند، آن هم با چه تشريفاتي كه او براي مجلس خودش مقرر كرده بود، كه يك جملهاي در همان حال، امام سجاد به يزيد فرمود كه او را عجيب در مقابل مردم خجل و شرمنده (كرد) و سركوفت داد كه انتظار نداشت اسير چنين حرفي بزند. فرمود: يزيد! اتأذن لي في الكلام؟؛ اجازه هست كه يك كلمه حرف بزنم؟ گفت: بگو، ولي به شرط اين كه هذيان نگويي. فرمود شايسته مثل من در چنين مجلسي هذيان گفتن نيست. من يك حرف بسيار منطقي دارم. تو به نام پيغمبر اين جا نشستهاي، خودت را خليفه پيغمبر اسلام ميداني، من سؤالم فقط اين است (البته اين را حضرت ميخواست بفرمايد كه مردم ديگر را متوجه و بيدار كند) اگر پيغمبر در اين مجلس بود و ما را كه اهلبيتش هستيم به اين حالت ميديد چه ميگفت؟ مدت توقف اهلبيت در شام بسيار بر آنها سخت گذشته است و اين روايتي است از حضرت سجاد (عليهالسلام) كه از ايشان سؤال كردند كه: آقا! در ميان مواقفي كه بر شما گذشت، از كربلا، از كوفه، از بين راه، از كوفه تا شام، از شام تا مدينه، كجا از همه جا بيشتر بر شما سخت گذشت؟ ايشان فرمود: الشام، الشام، الشام؛ شام از همه جا بر ما سختتر گذشت و علت آن ظاهراً بيشتر آن وضع خاصي بود كه در مجلس يزيد براي آنها پيش آمد. در مجلس يزيد حداكثر اهانت به آنها شد. ببينيد اين زينالعابدين كه در آن وقت از يك طرف بيمار بود (منتهي بعدها ديگر بيماري نداشت، با ائمه ديگر فرق نميكرد) و از طرف ديگر اسير، و به قول معروف اهل منبر، چهل منزل را با آن غل و زنجير تا شام آمده بود وقتي بالاي منبر رفت، چه كرد؟ چه ولولهاي ايجادكرد؟! يزيد دست و پايش را گم كرد. گفت: الان مردم ميريزند و مرا ميكشند. دست به حيلهاي زد ظهر بود، يك دفعه به مؤذن گفت: اذان، وقت نماز دير ميشود! صداي مؤذن بلند شد. زينالعابدين خاموش شد. مؤذن گفت: اللهاكبر، اللهاكبر، امام تكرار كرد: اللهاكبر، اللهاكبر، مؤذن گفت: اشهدانلاالهالاالله، باز امام حكايت كرد. تا رسيد به شهادت به رسالت پغمبر اكرم، تا به اينجا رسيد، زينالعابدين فرياد زد: «مؤذن! سكوت كن.» رو كرد به يزيد و فرمود: «يزيد! اين كه در اينجا اسمش برده ميشود، و گواهي به رسالت او ميدهيد كيست؟ ايهاالناس! ما را كه به اسارت آوردهايد، كيستيم؟ پدر مرا كه شهيد كرديد كه بود؟ و اين كيست كه شما به رسالت او شهادت ميدهيد؟... تا آن وقت اصلاً مردم درست آگاه نبودندكه چه كردهاند.
آن وقت شما ميشنويد كه يزيد بعدها اهلبيت پيغمبر را از آن فزا بيرون آورد و بعد دستور داد كه آنها را با احترام ببرند. نعمانبن بشير را كه آدم نرمتر و ملايمتري بود، آيا يزيد نجيب شده بود؟ روحيه يزيد فرق كرد؟ ابداً. دنيا و محيط يزيد عوض شد. شما ميشنويد كه يزيد بعد ديگر پس زياد را لعنت ميكرد، هي ميگفت: تمام، گناه او بود. اصلاً منكر شد، كه من چنين دستوري ندادم، ابنزياد از پيش خود چنين كاري كرد. چرا؟ چون زينالعابدين و زينب اوضاع و احوال را برگرداندند.
براي عليبنالحسين فرصتي نظير فرصت امام اباعبدالله، پدر بزرگوارش پيدا نشد، هم چنان كه فرصتي نظير فرصتي كه براي امام صادق پديد آمد پيدانشد، اما براي كسي كه ميخواهد خدمتگذار اسلام باشد، همه مواقع فرصت است، ولي شكل فرصتها فرق ميكند.
ببينيد امام زينالعابدين، به صورت دعا چه افتخاري براي دنياي شيعه درست كرده؟! و در عين حال در همان لباس دعا امام كار خودش را ميكرد.
بعضي خيال كردهاند امام زينالعابدين، چون در مدتي كه حضرت بعد از پدر بزرگوارشان، حيات داشتند قيام به سيف نكردند، پس گذاشتند قضايا فراموش شود. ابداً (چنين نيست)، از هر بهانهاي استفاده ميكرد كه اثر قيام پدر بزرگوارش را زنده نگه دارد. آن گريهها، كه گريه ميكرد و يادآوري مينمود براي چه بود؟ آيا تنها يك حالتي بود مثل حالت آدمي كه فقط دلش ميسوزد و بيهدف گريه ميكند؟! آيا ميخواست اين حادثه را زنده نگه دارد و مردم يادشان نرود كه چرا امام حسين قيام كرد و چه كساني او را كشتند؟ اين بود كه گاهي امام گريه ميكرد، گريههاي زيادي.
روزي يكي از خدمتگزارنش عرض كرد: آقا! آيا وقت آن نرسيده است كه شما از گريه باز ايستيد؟ (فهميد كه امام براي عزيزانش ميگريد)
فرمود: چه ميگويي؟! يعقوب يك يوسف بيشتر نداشت، قرآن عواطف او را اين طور تشريح ميكند: (و ابيضت عيناه من الحزن.) من در جلوي چشم خودم هجده يوسف را ديدم، كه يكي پس از ديگري بر زمين افتادند.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.